کلاس هنر تمام شده اما کاغذ نقاشی «واشتی» هنوز کاملا سفید است و خودش مثل سریش به صندلی چسبیده است. واشتی با خود می گوید: «خیلی مسخره است، من هنوز نتوانسته ام چیزی بکشم.» معلم کنار او می آید و لبخندی می زند و از او می خواهد در برگه اش چیزی بکشد: یک خط، یک علامت یا حتی یک نقطه. واشتی با عصبانیت ماژیکی بر می دارد و ضربه محکمی بر کاغذ می زند: «بفرمایید!»
معلم کاغذ را از روی میز بر می دارد و با دقت نگاه می کند. بعد آن را به واشتی می دهد و با مهربانی به او می گوید: «حالا امضاش کن». هفته بعد، وقتی واشتی به کلاس هنر می رود از دیدن تابلویی که بالای میز معلمش به دیوار آویزان است تعجب می کند، چون همان نقطه کوچکی است که واشتی کشیده بود، نقطه او در یک قاب طلایی کنگره ای! واشتی با خود می گوید: «این که کاری ندارد، من نقطه های بهتر از این می توانم بکشم.»
و این آغازی است برای او که خود را بیابد و قدم به دنیای ناشناخته نقاشی بگذارد. واشتی در داستان «نقطه» با یک دعوت مهربانانه از طرف معلمش روبرو می شود، دعوتی برای ابراز وجود، برای سهیم کردن دیگران در استعدادهای خود و برای یک حرکت خلاقانه کوچک که به کاری بزرگ می انجامد.